در دریای تار وتاریک ولایم وبا چهره ای غمگین در کوچه های غم که باران اشک
ان را خیس کرده قدم میزنم در این سرزمین هیچ بویی ازمحبت وعشق نیست وتا میتوانتم رنگ تیره ی
جدایی را در درو دیوار ان میبینم تنها یارم چشمهایه اشکبارم است که به یاد دوران گذشته سیل اشک
از گونه هایه رنجورم جاریست دستانم سرد وخسته است و به دنبال دستی گرم ولبی خندان میگردم
که ارامش خاطرم را فراهم سازد
که تورا یافتم توکه دنیایه عشق هستی ودر وجودت علاقه و محبت موج میزند و گیس هایه سیاهت
نمایانگر شبهایه تارو تنهایی است
عشقم بیا بامن باش وتنها باتوست که به دیار عاطفه وعشق میروم